هر سه مقابل پنجره
نشستند خیره بر دریا
یکی از دریا گفت، دیگری
گوش کرد
سومی نه گفت و نه گوش
کرد
او در میانه دریا بود
غوطه در آب
از پشت پنجره حرکات او
آرام، واضح در آبی ِ رنگ پریدهی آب
درون کشتی غرق شدهای
چرخید.
زنگ نجات غریق را به صدا
درآورد.
حبابهای ریزی با صدایی
نرم روی دریا شکستند
ناگهان یکی پرسید: غرق
شد؟
دیگری گفت: غرق شد.
سومی از عمق دریا
نگاهشان میکرد.
گویی به دو نفر که غرق
شده اند مینگرد.
یانیس ریتسوس / یونان
برگردان : بابک زمانی
مثل
دری که به فراموشی لولا شود،
آرام آرام
از دیدم خارج شد،
و او زنی بود که دوستش
داشتم.
اما چه بسیار شب ها که
مثل گوزنی مکانیکی در
میان نوازشهای من میخوابید
و من در سکوت آهنی
رویاهای او
درد کشیدم
_ ریچارد براتیگان
برگردان : یگانه وصالی
چیزهایی
هستند که میتوانند مرا له کنند
مثل صورتهای بیروح
مثل پاکتها
مثل کلوچهها
مثل زنهای اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای
عدالت میکنند
مثل آخرین بوسه و اولین
بوسه،
مثل دستهایی که زمانی
عاشق تو بودند
و تو اینها را میدانی،
لطفا با من گریه کن
_ چار بوکوفسکی
برگردان : پیمان خاکسار
عجله کنید! برای من دولت تشکیل دهید!
شهر اِسِن، ۱۹۳۴. آپارتمان کارگری. یک زن با دو بچه. همچنین یک کارگر جوان با همسرش که بدیدن آن ها آمده اند. زن گریه میکند. از پله صدای پا میآید. درِ آپارتمان باز است.
زن: او فقط گفته بود: "مزدی که میدهند بخور و نمیر است." این حرف حقیقت است. بچه بزرگم مسلول است و ما نمی توانیم بیرایش شیر بخریم. بخاطر این حرف که نمیتوانند این بلا را بسرش بیاورند.
_ مامورین اس آ صندوق بزرگی را به داخل میآورند و روی زمین میگذارند._
مرد اس آ: حالا دیگر تآتر در نیاورید. هر آدمی ممکن است سینه پهلو بکند. این اسناد و مدارکش است، کم و کسری ندارد. و یادتان باشد که حرکات احمقانه نکنید.
_مامورین اس آ خارج میشوند._
یک بچه: مادر، بابا توی صندوق است؟
کارگر: (نزدیک صندوق آمده است.) سربی است.
بچه: نمیشود بازش کرد؟
کارگر: (با شتاب) چرا نمیشود؟ جعبه ابزار کجاست؟
_بدنبال ابزار میگردد. زن جوانش کوشش میکند او را منصرف کند._
زن جوان: باز نکن، هانز! فایده اش فقط این است که ترا هم ببرند.
کارگر: میخواهم ببینم چه بلایی سرش آورده اند. آنها میترسند که آدم این را ببیند، وگرنه لازم نبود که توی صندوق سربی بگذارندش. ولم کن!
زن جوان: من نمی گذارم. نشنیدی چه گفتند؟
کارگر: آدم اجازه اینرا هم ندارد که او را یکبار دیگر ببیند؟
زن: (دست بچه هایش را میگیرد و بطرف صندوق میرود.) من یک برادر دارم که میتوانند ببرند. احتیاجی به باز کردن صندوق نیست. لازم نیست که ما حتماً او را ببینیم. ما او را فراموش نخواهیم کرد.
"ترس و نکبت در رایش سوم/برتولت برشت/شریف لنکرانی/انتشارات مروارید/تهران/چاپ سوم ۱۳۵۴/صص ۱۳۶_۱۳۴"
آزادی و مسئله این است .
آزادی تو را تا کجاها می برد و انسان همان انسان مانده باشد. آزادی تو را تا کجاها می برد تا انسان را رعایت کنیم . آزادی تو را کجاها می برد تا آرام بگیری از انتقاد که زندانی ات نکرده باشند .بله مسئله این است ، آزادی . و من این آزادی را می خواهم اما افسوس برای جامعه ای که زبان سرخ ، سر را به باد دهد.باید پرسید چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
انسان محکوم به آزادی است .
درباره این سایت